کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

خواب آسوده ...

وقتی میخوابی دلم برای برق نگاهت تنگ میشه ! اما خوشحالم که آروم خوابیدی ... بعد از دو روز بیخوابی و گرسنگی بر اثر نخوردن شیر و سرلاک درست و حسابی امروز که خوب سرلاک خوردی و بعدش هم کمی شیر حدود دو ساعتی هست که خوابی ... فدای اون آرامش و معصومیت صورتت بشم نازنینم ! فدای اون آرامش و معصومیت صورتت بشم نازنینم ! میدونی اون برق صورت ماهت به خاطر چیه !؟  به خاطر خشکی صورت و دور لبت مامانی پماد ویتامین آ+د زده به صورت نازت ! ...
19 دی 1391

آب با سیپی کاپ ...

خدا رو شکر امروز بهتری ...   البته دیشب تا صبح همش از خواب میپریدی و گاها هم ناله میکردی که اون هم به خاطر گرفتگی بینیت بود ,اما تب نداشتی ! صبح هم که بیدار شدی مثل همیشه خوش اخلاق بودی و بعد از خوردن قطره ویتامین آ+د و استامینوفنت حدود 4_3 تا قاشق هم سرلاک خوردی و مامان رو خوشحال کردی ... این چند روزی که آب رو با لیوان بهت میدادم احساس کردم کم آب میخوری و یه مقدار بدنت کم آب شده به همین خاطر تصمیم گرفتم آب رو هنگام غذا خوردن با لیوان و بعدش با لیوان سیپی کاپت بهت بدم !!! خیلی خنده دار بود ,کلی لیوان رو زیر و رو کردی و بعد با اکراه ازش آب خوردی ,آخه سر شیشه اش با سر شیشه خودت فرق داره ,اصلا اولش نمیتونستی بمکیش ... سر شیشه خ...
19 دی 1391

من و کیان و تب و بی خوابی !!!

دیشب خیلی شب بدی بود !   هم برای من و هم برای تو ...     تو توی تب میسوختی و من میسوختم از سوختن و ناله کردن تو ... اینم همین یک ساعت پیش که خواب بودی ! قربون این مدل خوابیدنت برم عزیزم ... دیشب خیلی شب بدی بود ! هم برای من و هم برای تو ... تو توی تب میسوختی و من میسوختم از سوختن و ناله کردن تو ... خیلی سخته که مادر باشی ,اما تجربه بچه داری نداشته باشی !! دیشب تا صبح تب داشتی و من نتونستم حتی برای یک لحظه چشمام رو روی هم بذارم ,یعنی میتونستم اما نمیخواستم ... میترسیدم ,میترسیدم از اینکه تبت بالاتر از اونی که بود بره و کاری از دستم برنیاد ! دوبار تبت تا 39 درجه رفت و با پاشویه و شیاف است...
18 دی 1391

واکسن شش ماهگی !

فکر کنم این بار قراره برای اون دو تا واکسن قبلی که اذیت نشدی هم تلافی بشه و اذیت بشی !!!     نگرانم ... نگران و ناراحت و عصبی از ناله های تو ! نمیتونم ببینم تو ناله میکنی و هیچ کاری از دست من برنمیاد برای کم کردن دردت !!!   امروز صبح طبق روال واکسیناسیون های قبلی بابایی میخواست واکسن رو محول کنه به روزهای آتی که باز هم با مخالفت من مواجه شد !   همین جوری هم کلی دیر شده بود ,آخه وقت قبلی که برای واکسن شش ماهگی شما تعیین شده بود پنج شنبه هفته پیش و اربعین حسینی و تعطیل !!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعدا نوشتم : ساعت 11:30 شب اینم ساعت 9 که یهویی تبت رفت بالا ... الهی پیش مرگ اون...
17 دی 1391

پستونک جدید !

خیلی با چیزهای جدید خوب کنار نمیای ,اما خوب انسان همیشه رو به جلو میره دیگه مامان جون ...     دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم پستونکت رو به بالای شش ماه ارتقا بدیم !!!   اولین باری که پستونک رو شستیم و توی دهانت گذاشتیم بعد از یکی دو مک پرتش کردی بیرون ,بعد بابایی آغشته اش کرد به گریپ میکسچر و انگار بدت نیومد ... ولی زمان خواب دیگه مجبور شدی بخوریش ,دو سه بار پرتش کردی بیرون و وقتی که دیدی جز همون گزینه دیگه ای وجود نداره تسلیم شدی ! قیافه ات با پستونک جدید خیلی بانمکه ! قیافه ات با پستونک جدید خیلی بانمکه ! ...
13 دی 1391

گلچین عکس های شش ماهگی ...

کیان در آتلیه مامان کیان در آتلیه مامان وای جوجو داره کیانو میخوره !!! تولد خاله فری ,متعجب از فشفشه هااااااااا خسته از عکاسی مامان ,در حال نفس راحت کشیدن ... پسرم همه چیز رو میخواد بخوره ! غرغرو انقدر پوشوندن واقعا لازمه !؟ در حال تعویض لباس اینم وقتی کیان از چرت نیمروز بیدار شده و مامان رو ندیده !!! ...
11 دی 1391

به بهانه شش ماهگی ...

شش ماه از با تو بودن گذشت ,درست مثل برق و باد ... جلوی چشمهای من و بابایی قد میکشی و رشد میکنی و ثانیه ها رو برامون شادتر رقم میزنی ! لباس هات کوچکتر میشن و خودت بزرگتر ,دوستت دارم مرد کوچک من ! از ثانیه هایم مینویسم برای تو ... وقتی برای لحظاتی مشغول غیر از تو میشم و زمانی که برمیگردم به سمتت و میبینم ثانیه هاست خیره به من نگاه میکنی تا من متوجه بشم و به صورتم لبخند بزنی همونجا دنیا برام تموم میشه و همه چیز ارزش خودشون رو از دست میدن !   وقتی شب ها زمانی که توی آغوشم در خواب شیر میخوری و هم زمان با دست کوچیکت دنبال دهانم میگردی تا با انگشتات با لب هام بازی کنی دنیا همون یک لحظه میشه و تمام بی خوابی هام رنگ میبازن و تازه از ...
11 دی 1391

اولین سینه خیز رو به جلو !

امروز صبح توی 5 ماه و 29 روزگیت تونستی حدودا 50 سانت رو به جلو بدون کمک مامان سینه خیز بری ...     توی این چند روز همه تلاشت این بود که سینه خیز بری ,تا میگذاشتمت روی زمین و نگاهم رو برمیگردوندم میدیدم که دمر شدی و با غرغر و جیغ سعی داری سینه خیز بری ...   تا اینکه امرور صبح داشتم صبحانه میخوردم که متوجه شدم زحمت هات نتیجه داده و تونستی سینه خیز بری !   جدیدترین هات مبارکه گل پسرم ... ...
10 دی 1391

تغییر آدرس وبلاگ کیان !

این روزا خیلی سرم شلوغه !     دارم وبلاگت رو از بلاگفا به نی نی وبلاگ تغییر میدم و متاسفانه آپشن انتقال مطالب از سایر سایت ها توی نی نی وبلاگ کار نمیکنه و مجبورم همه پست ها رو یکی یکی از بلاگفا بیارم و عکس ها رو آپلود کنم !    
6 دی 1391

آش پیش دندونی مصادف با اولین سینه خیز !

من یه زندایی دارم که خیلی گله و خیلی دوستش دارم ...   یعنی راستش رو بخوای داشتن زندایی خوب نعمته پس قدر زنداییت رو بدون نازنینم ! جریان از این قراره که پریشب که از قم اومدیم مامان جون زنگ زد و شام دعوتمون کرد و قبل از خونه مامان جون اینا زندایی اومد دنبال من و شما و رفتیم خونه دایی حمید اینا و شما اونجا انقدر گریه کردی که دل همه ریش شد ! زندایی زهرا هم میگفت گریه ات از خارش لثه هاته و لثه هات رو با انگشتش ماساژ میداد و شما آروم میشدی !   خلاصه اینکه اون شب خیلی از گریه های شما ناراحت شد ... امرور صبح حدودای ساعت 11 بود که زندایی زهرا زنگ زد و گفت که برای شما آش دندونی پخته ولی اول صبر کرده تا ببینه خوب میشه و بعد به ما...
6 دی 1391